سرگذشت صاحبان باغ سرسبز
در روزگاران قدیم در میان بنی اسرائیل پادشاهی زندگی میکرد که دارای 2 پسر بود که نام یکی تملیخا ودیگری فُطرُس بود.پدر از دنیا رفت وثروت زیادی به جا گذاشت.تملیخا انسان با ایمان ومهربانی بود وهمواره به فکر روز قیامت وفقرا بود ولی فطرس انسانی خسیس،سنگدل و بی توجه به معاد بود وبه قیامت اعتقادی نداشت.او از اموالش 2 باغ انگور بزرگ با درختان خرما به وجود آورد وبرکات زیادی در باغ حاصل شد،اما به جای شکر گزاری از این همه نعمت بر برادرش تکبر میکرد واز عاقبت خویش واعمالش غافل بود.حتی روزی به برادر خود گفت که من از نظر آبرو وشوکت وثروت از تو برترم.او مال واموال خود را فناناپذیر میدانست وبا خود گفت که فکر نکنم قیامتی نیز وجود داشته باشد،گیرم هم که باشد من با این همه ثروت نزد خدا صاحب مقام خواهم بود.
اما برادرش تملیخا که دوراندیش وعاقبت نگر بود تصمیم گرفت که او را نصیحت کند ودر مورد خدا ومسائل مختلف با او صحبت کرد اما نصایح وصحبتهای او هیچ اثری نداشت .
بالاخره اراده خداوند بر این قرار گرفت که فطرس را گوشمالی سختی دهد تا اینکه در یک شب ظلمانی عذابش را نازل کرد وبا یک صاعقه مرگبار و یا طوفانی کوبنده و یا زلزله ای ویرانگر تمامی هستیش رادر هم ریخت ونابود کرد.
فطرس صبح که از خواب بیدار شد مثل هر روز به طرف باغ خود حرکت کرد و وقتی به باغ خود رسید صحنه وحشتناکی را دید که باور نمیکرد در خواب است یا بیداری؟!
گویی اصلا چنین سرسبزی وباغی وجود نداشته وتمامش فکر وخیال بوده است.از شدت ناراحتی قلبش به تپش افتاد و افسوس میخورد ودرست در همین موقع بود که از رفتار وکردارش پشیمان شد واز اینکه برای خدا شریک قائل شده بود متاسف شد
کلمات کلیدی :